loading...
آخرین ایستگاه
سنگر اطلاعات


مرتضی شجاعی بازدید : 592 سه شنبه 05 شهریور 1392 نظرات (0)

سید حسین پور حسینی در فروردین  1346 در محلة قائمِ شهر باغین به دنیا آمد . مادرش - بی بی جان – او را از همان کودکی به مراسم مذهبی اهل بیت می برد تا او را با سیرة جدش امام حسین (ع) آشنا کند . پدرش -  سید محمّد – در شرح زندگی فرزندش اینگونه نقل می کند:   قبل از انقلاب روزگارم با شغل کشاورزی سپری می شد که حسین تنها فرزند پسرم وارد زندگی من و مادرش- بی بی جان- شد .  او چشم امید ما بود . منتظر بودیم  تا روزی بزرگ شود و عصای دستمان گردد . سید حسین دوره تحصیلی ابتدایی و راهنمایی را در شهر باغین گذراند و بعد از پایان مقطع تحصیلی راهنمایی برای ادامه تحصیل در سال 1360 وارد هنرستان شهید دادبین شهرستان کرمان شد . در این ایام حال و هوای انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی بر همة افکار سایه انداخته بود . حسین نیز مجذوب تمامی فعالیتهای  جنگ شده بود و بیشتر فعالیت های سیاسی روز و حال و هوای جبهه های جنگ را کنجکاوانه پی گیری می کرد . اکثر روزها  بعد از پایان کلاس های درس صبح ،  به بسیج  شهرستان کرمان می رفت تا آموزشهای نظامی را فرا بگیرد .
  او نوجوانی 16 ساله بود ، اما افکارش ، سنش را بیش از این نشان می داد  و آرزویی در در دل نداشت جز رفتن به جبهه و ذکر لبش این بود : « ما باید به جبهه برویم و از اسلام دفاع کنیم » . سید محمّد در ادامه می افزاید : در مورخ 25 /01 / 1362 برای یک مراسم جشن نزد اهل فامیل ، به شهرستان رفسنجان دعوت بودیم که به هنگام حرکت با بی میلی سید حسین برای همراهی با خانواده روبرو شدیم و  هر چه اصرار کردیم ، نیامد . به ناچار بدون وی رفتیم . بعد از پایان مراسم تقریبا اواخر شب بود که به خانه بازگشتیم . وارد خانه که شدیم ، نبودش به سرعت احساس شد . بعد از پرس و جویی کوتاه از دوستان و همسایگان متوجه شدیم  که بدون خداحافظی به جبهه رفته است . از آن  شب به بعد  دلداگی او به جبهه و دل شورگی ما ، شروعی پایان ناپذیر گرفت . سید حسین  چندی بعد از حضورش در جبهه و خلق حماسه های جاودانه به خانه بازگشت  تا اندکی تسّلی بخش دل نگران مادرش باشد و او را برای سفری دیگر آماده کند .

 

منبع مطلب : کتاب وصیت در آخرین ایستگاه


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام. این وبلاگ متعلق است به آنانی که دعا داشتند ادعا نداشتند ، نیایـش داشتند نمایش نداشتند ، حیا داشتند ریا نداشتند ، رسم داشتند اسم نداشتند. متعلق است به شهیدی که میگوید بگذارید گمنام باشم که به خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینکه فردا افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند. اکثر مطالب این وبلاگ برگرفته از کتاب وصیت در آخرین ایستگاه میباشد. ------------------------------------------ مـــادرم زمـانــی کـــه خبـــر شهـــادتــم را شنیــدی گــریــه نــکن، زمـان تشیــع و تـدفینــم گــریــه نــکن، زمــان خــوانــدن وصیـــت نــامـه ام گــریــه نــکن؛ فقـط زمـانی گـریــه کـن کـه مــردان مـا غیــرت را فـرامــوش می کننـد و زنـــان مــا عفـت را *شهیـد سعیـد زقـاقـی* ------------------------------------------ گروهی مرگ را در آغوش گرفتند و شهید شدند؛ و ما را مرگ در بر گرفت و مردیم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    قالب وبلاگ را چگونه می بینید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 27
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 288
  • بازدید ماه : 131
  • بازدید سال : 15,645
  • بازدید کلی : 99,233
  • کدهای اختصاصی

    ساعت فلش مذهبی وصیت شهدا ذکر روزهای هفته اوقات شرعی
    دعای عظم البلا جنگ دفاع مقدس