loading...
آخرین ایستگاه
سنگر اطلاعات


مرتضی شجاعی بازدید : 457 سه شنبه 05 شهریور 1392 نظرات (1)

محمّد علی داوودی ، فرزند حسن و صغری  در سال 1347 در خانواده ای مذهبی در شهر باغین متولد شد . او اولین فرزند خانواده بود . مادرش – صغری خانم  - پرورش جسم و فطرت محمد علی را از همان کودکی با قرآن ، مسجد و مسایل مذهبی همراه کرد . نشانه های بزرگی روح محمّد علی از همان کودکی هویدا بود و علی رغم سن کمی که داشت ، با دیگران بسیار اجتماعی رفتار می کرد .
 با پشت سرگذاشتن دوران کودکی ، دوره تحصیلی دبستان و سپس راهنمایی را در شهر باغین با موفقیت به پایان رسانید و برای ادامه تحصیل دوره متوسطه رهسپار شهرستان کرمان شد . در همین ایام کشور درگیر جنگ تحمیلی شده بود . و ندای "هل من ناصر ینصرنی" امام فکر و ذهن محمد علی را به جایی غیر از درس و مشق می برد و آن چیزی نبود ، جز دفاع از میهن اسلامی . به قدری علاقمند به جبهه و جنگ بود که هرگاه بعضی از رزمندگان در شهرهای اطراف باغین مجروح می شدند ، به عیادتشان می رفت تا ذهن کنجکاوش جویای اخبار جنگ شود .
 محمد علی دیگر تحمّل پیله تن را نداشت و ناگاه قصد پرواز کرد . وی که تنها 15 بهار از عمر پر برکتش می گذشت ، عزم حضور در جبهه را داشت ، اما به دلیل پایین بودن سنش با مخالفت خانواده و مسئولین مربوطه روبرو شد . ولی او تصمیم نهایی خود را گرفته بود . دیگر هیچ کس جلودار او در میدان ذهنش نبود . یک روز صبح افکارش را به همراه کیف و کتابش جمع کرد و به سوی دبیرستان شتافت . کلاس های درس صبح به سرعت سپری شدند ، زنگ پایان مدرسه به صدا در آمد . وقت برگشت به خانه بود ، امّا محمّدعلی قدم به راهی غیر از راه همیشگی گذاشت . او بدون اطلاع خانواده به همراه یکی ازکاروان های بسیج داوطلبانه رهسپار سفری در خور نیک نامان شد . پس ازچند ماه حضور در جبهة اهواز و آفرینش حماسه های پایمردی به زادگاهش و نزد خانواده بازگشت . از همان لحظه ورودش به خانه با چشمان نگران پدر و مادر روبرو شد . هنگامی که با این سوال مادر مبنی بر اینکه جبهه رفتی؟ روبرو شد ، گفت: « نه مادر ، جبهه نه ! جبهه این است که یا بکشیم یا کشته شویم ! » بله محمّدعلی که شهادت را مقامی بلند مرتبه می دانست و دفاع از میهن و کشته شدن در راه حق را عزّت دیده بود ، پس از چندی دوباره آهنگ رفتن کرد . این مرتبه پدربزرگوارش او را تا کاروان اعزامی به جبهه همراهی و بدرقه نمود . این وداع ، آخرین دیدار پدر و فرزند بود .
آغاز عملیات والفجر3 همراه شد با ورود دوباره محمد علی به جبهه ، به گفته همرزمانش قبل ازعملیات در منطقة عملیاتی مهران با توجه به کمی سن وجثة کوچکی که داشت ، برای عملیات انتخاب نشد ؛ اما وی با اصرار و گریه زیاد توانست موافقت فرماندهانش راجلب کند تا در عملیات شرکت نماید . با فرمان حمله نیروهای جان بر کف اسلام از هر سو به دشمن حمله ور شدند . با شدت گرفتن نبرد و موقعیت آن زمان ، نیاز به چندین داوطلب جان برکف بود تا جلوی پیشروی تانکهای دشمن گرفته شود ، هنوز نیاز به نیروی داوطلب مطرح نشده بود که 40 نفر داوطلب شدند تا جلو بروند و با پرتاب نارنجک به داخل تانکهای دشمن آنها را منهدم کنند و به عقب برگردند . محمد علی نیز که یک پای ثابت میدان رشادت و شهامت بود ، به  این گروه پیوست . در این عملیات شهادت طلبانه حضورش را به میدان عمل سپرد . بعد از عملیات مشخص شد 36 نفر از گروه 40 نفری شهید شدند و تنها  4 نفر از آنها به لشکر برگشتند . یکی از همان چهار نفری که برگشته بود ، نقل می کند : « شهید داوودی رادیدم که ترکش خورد و افتاد ، ولی متاسفانه مجال آوردن او را نداشتم . »
   با حتمی شدن شهادت محمّد علی ، به والدینش اطلاع داده شد ؛ ولی جنگ حتی بعد از شهادت فرزند نیز دلواپسی داشت و چشم انتظاری پشت چشم انتظاری ؛ زیرا محمّد علی مفقود الاثر شده بود . سرانجام ، بعد از چهار سال صبر و انتظار پدر و مادر از دوری فرزند پیکر مطهر او را با 35 نفر دیگرکه در آن عملیات عارفانه حضور داشتند ، شناسایی کردند و او را در آرامگاه ابدیش در گلزار شهدای شهر باغین در کنار سایر همسنگرانش به خاک سپردند.

 

منبع مطلب : کتاب وصیت در آخرین ایستگاه

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط محمد رضا داوودي باغيني در تاریخ 1392/07/25 و 9:55 دقیقه ارسال شده است

سلام

ضمن تشكر از جنابعالي و همكارانتون در شناسوندن شهيدان باغين

شکلک


پاسخ : ممنون از شما


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام. این وبلاگ متعلق است به آنانی که دعا داشتند ادعا نداشتند ، نیایـش داشتند نمایش نداشتند ، حیا داشتند ریا نداشتند ، رسم داشتند اسم نداشتند. متعلق است به شهیدی که میگوید بگذارید گمنام باشم که به خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینکه فردا افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند. اکثر مطالب این وبلاگ برگرفته از کتاب وصیت در آخرین ایستگاه میباشد. ------------------------------------------ مـــادرم زمـانــی کـــه خبـــر شهـــادتــم را شنیــدی گــریــه نــکن، زمـان تشیــع و تـدفینــم گــریــه نــکن، زمــان خــوانــدن وصیـــت نــامـه ام گــریــه نــکن؛ فقـط زمـانی گـریــه کـن کـه مــردان مـا غیــرت را فـرامــوش می کننـد و زنـــان مــا عفـت را *شهیـد سعیـد زقـاقـی* ------------------------------------------ گروهی مرگ را در آغوش گرفتند و شهید شدند؛ و ما را مرگ در بر گرفت و مردیم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    قالب وبلاگ را چگونه می بینید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 27
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 303
  • بازدید ماه : 146
  • بازدید سال : 15,660
  • بازدید کلی : 99,248
  • کدهای اختصاصی

    ساعت فلش مذهبی وصیت شهدا ذکر روزهای هفته اوقات شرعی
    دعای عظم البلا جنگ دفاع مقدس