محسن شاهدادی ، پنجمین فرزند محمود و گل افشان بختیاری ، در خانواده ای مذهبی در روستای گوه سلطانی از توابع بافت به دنیا آمد . پدرش کشاورز بود و از این راه امرار معاش می نمود . پدر محسن در شرح زندگی خودش اینگونه نقل می کند که : در آن ایام ، زندگی من با شغل کشاورزی می گذشت ، اما به دلیل خشک سالی های متوالی و نبود امکانات کافی زندگی ، از آنجا به شهر باغین مهاجرت کردیم . مهاجرت ما و آغاز دورة نوجوانی محسن در آن برهه از زمان همراه بود با حجم شدید تظاهرات مردمی علیه رژیم منحوس پهلوی و او چون لوحی نوشته نشده تمام لحظات انقلاب را چون خاطره ای دردناک به ذهن می سپرد . زیرا انسانهایی را می دیدکه هر روز به نوعی با ظلم و ستم رژیم ، دست و پنچه نرم می کنند . سرانجام با شدت گرفتن اعتراضات مردمی ، انقلاب اسلامی به ثمر نشست و کشور وارد مرحله تازه ای از سیاست و فرهنگ شد . این تحولات باعث ناخشنودی قدرت های شرق و غرب گردید . و ایران را وارد جنگی ناخواسته کردند . آغاز جنگ و تحولات انقلاب از محسن و افرادی چون او که بچه های انقلاب بودند ، سربازانی غیور برای دفاع از انقلاب اسلامی پروش داد . تازه تحصیلات دورة راهنمایی را به پایان رسانده بود که نزد من آمد و گفت : پدر ! می خواهم به جبهه بروم! در ابتدا به شدّت نگران شدم و از این خواسته او بهت زده ماندم . جوابش را چه بگویم ! زیرا هنوز سنش بیش از 15 سال نبود ، اما بعد از چند لحظه به خودم آمدم و با اشتیاقی که در ژرفای نگاهش دیدم ، فهمیدم که قدرت مخالفت با نظرش را ندارم . به ناچار از وی خواستم تا مدتی صبر کند . او بی صبرانه پرسید : چرا صبر ؟ گفتم : برادر بزرگترت به جبهه رفته ، وقتی او برگشت برو . نمی دانم این حرف او را قانع کرد یا نمی خواست باعث ناراحتیم شود . به هر صورت ، حق را به من داد و موافقت کرد و گفت : باشه ، صبر می کنم . صبر او به درازا نکشید . ظهر یکی از روزهای تابستان سال 1362 بعد از اینکه به همراه همسرم -گل افشان خانم - از شهرستان کرمان به خانه برگشتیم ، با محسن و انتظاری که با او بود تا بازگردیم روبرو شدیم . وقتی ما را دید بندهای کیفش را محکم گرفت و بلند شد تا برود . من با اینکه نیتش را می دانستم ، گفتم : کجا ؟ سرش را پایین انداخت و گفت : می روم آموزش نظامی ببینم ، زیاد طول نمی کشد برمی گردم .
- گفتم : بعد از پایان دوره آموزشی برمی گردی خانه ؟ بدون خداحافظی که جبهه نمی روی ؟ برگشت و نشست کنارم ،گفت : پدرجان ! راضی هستید به جبهه بروم ؟ - گفتم: بگذار برادر بزرگت از جبهه بر گردد ، من یک نفرم و دست تنها ، کسی نیست در کار کشاورزی کمکم کند ، تو هم که عصای دستم بودی ، داری می روی . گفت : بابا گوش کن و ببین امروز از تلویزیون چه خبری پخش شده ! اعلام کردند که سربازان عراقی به دوازده دختر از خرمشهر تجاوز کرده اند ، ما زنده باشیم و آنها به ناموس ما تجاوز کنند. – گفتم : پسرم می روی و زنده بر نمی گردی . گفت : صد نفر چون من جانشان را می دهند و نمی گذارند ناموس وطن در خطر باشد و من هم مانند آنها . به هر نحوی بود ، رضایتم را گرفت و بعد از خداحافظی از مادرش گل افشان خانم رفت . بعد از سپری کردن دورة آموزشی یک ماهه بازگشت و در طی چند روز مرخصی اش برای اینکه آب و هوایی عوض کنیم ، به روستایمان سرحد بافت (کوه سن بافت) رفتیم . او نیز آمد و در کارهای کشاورزی کمک یارم شد و چند روز بعد همگی به باغین برگشتیم . او باز قصد رفتن کرد و من که دوری از فرزند 15 ساله ام نگرانم می کرد . به دنبال بهانه ای بودم . بنابراین از او خواستم صبر کند تا برادرش از جبهه باز گردد ؛ اما او این بهانه جویی مرا اینگونه پاسخ داد تا نشان دهد به رشد فکری بالایی رسیده ؛ پس گفت : برادرم راه خودش را می رود و من هم راه خودم را .
منبع مطلب : کتاب وصیت در آخرین ایستگاه